جدول جو
جدول جو

معنی بریان کان - جستجوی لغت در جدول جو

بریان کان
برشته کن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بریان کردن
تصویر بریان کردن
تف دادن، کباب کردن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ آ مَ رَ)
کباب کردن. برشته کردن. پختن. تف دادن. اشتواء. اطباخ.افتئاد. اکشاء. انضاج. حنذ. تشویه. شی ّ. طجن. طهو. طهی. طهیان. قلو. قلی. کشی:
از آن پس که بی توش و بی جانش کرد
بر آن آتش تیز بریانش کرد.
فردوسی.
بر آتش چو یابمش بریان کنم
برو خاک را زار و گریان کنم.
فردوسی.
بر آتش یکی گور بریان کند
هوا را به شمشیر گریان کند.
فردوسی.
اگر بریان کننده (بط و مرغابی را) بهتر باشد، الا به بخار بریان کنند. و اگر یک ساعت به بخار آب بیاویزند پس به بخار آبی دیگر بریان کنند. و اگر یک ساعت به بخار آب بیاویزند پس به بخار آبی دیگر بریان کنند بهتر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اگر در تنور به بخار آب بریان کنند (گوشت خرگوش را) هم نیک باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
از آتش حسرت بین بریان جگر دجله
خود آب شنیدستی کآتش کندش بریان ؟
خاقانی.
اگر بریان کند بهرام گوری
نه چون پای ملخ باشد ز موری.
سعدی.
حنذ، بریان کردن گوسپند اندر زمین. (دهار). خمط،بریان کردن گوشت را یا نیک نپختن آن را. (از منتهی الارب). صلی، در آتش بریان کردن. (دهار)، استرانی که به هر دوازده میل برای سواری نامه بر سلطان مرتب دارند، و آن معرب دم بریده باشد. (منتهی الارب). از بریده دنب، به معنی استر که فرستاده را برد. (از مفاتیح العلوم)، پیغام بر و نامه بران سوار بر ستور برید. (منتهی الارب). پیک. (دهار). آنکه او را بشتاب جایی فرستند. (شرفنامۀ منیری). قاصد و نامه بر، و گویند که آن معرب بریده دم است و آن استری باشد یا اسب که دم او را ببرند برای نشان و بعضی گویند که تیزرفتار میشود و بمقدار دو فرسنگ نگاه دارند بجهت خبر بردن سلاطین، و الحال آن شخص را گویند که بر آن سوار شده خبر برد، بلکه بدین زمان هر نامه برو قاصد را گویند که چالاک باشد. (از غیاث). فرستاده که بر استر برید است. (از مفاتیح العلوم). سابق بر این مقرر بوده که در فاصله دوازده میل برای سواری نامه بران سلطان استری میگذاشتند، چون نامه بر میرسید بجهت نشان که معلوم شود آن استر به نامه بر داده شده دم آن را میبریدند و بریده دم میشد و آن رونده را بتدریج برید خواندند و عرب ضم آنرا فتح نموده برید بمعنی رسول استعمال کردند و برید معرب است. (انجمن آرا) .ظاهراً اصل آن از کلمه لاتینی وردوس گرفته شده به معنی چارپای چاپار و اسب چاپار و سپس به معنی پیک، بعدها به اداره و دستگاه چاپار و عاقبت بر منزلی که بین دو مرکز چاپار است اطلاق گردید و این منزل در بلاد ایران دو فرسنگ سه میلی و در ممالک غربی اسلامی چهار فرسنگ سه میلی است. (از دایره المعارف اسلام). مؤلف تفسیر الالفاظ الدخیله فی اللغه العربیه آنرا از ’بردن’ فارسی گرفته و ابن درید آنرا عربی دانسته و صحیح آن قول دایره المعارف اسلام است. (از حاشیۀ معین بر برهان قاطع). رسول و فرستاده، از آن جمله است که گویند ’الحمی بریدالموت’، یعنی تب پیک و رسول مرگ است. (از اقرب الموارد). قاصد پیاده. (ناظم الاطباء). پست. پیک مستعجل. چاپار. چپر. سامی. فیج مستعجل. قاصد. نعامه. نوند. راجع به تاریخ برید در جاهلیت و اسلام رجوع به تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 1 ص 180 و دایره المعارف فارسی شود:
ای برید شاه ایران تا کجا رفتی چنین
نامه ها نزد که داری باز کن بگذار هین.
فرخی.
هدهدک پیک بریدیست که در ابر تند
چون بریدانه مرقع بتن اندر فکند.
منوچهری.
ای برید صبح سوی شام و ایران بر خبر
زی شرف کامسال اهل شام و ایران دیده اند.
خاقانی.
من در کمان نظاره که ناگه برید بخت
چون آب دردوید و چو آتش زبان کشید.
خاقانی.
چو هدهدی که سحر خاست بر سلیمان وار
مبشر دم صبح آمد و برید صبا.
خاقانی.
از در سید سوی گبران رسید
نامۀ پرّان و برید روان.
خاقانی.
بریدی درآمد چو آزادگان
ز فرمانده آذرآبادگان.
نظامی.
بپرسید از بریدان جهانگرد
که در گیتی که دیده ست اینچنین مرد.
نظامی.
بریدم تا پیامت را گذارم
هم از گنج تو وامت را گذارم.
نظامی.
نشان یار سفرکرده از که پرسم باز
که هرچه گفت برید صبا پریشان گفت.
حافظ.
- برید حضرت، جبرئیل. (یادداشت دهخدا).
- برید خوش، نوید قاصد خوش خبر. (ناظم الاطباء).
- برید فلک، کنایه از ماه است که قمر باشد و سریعالسیر است. (از برهان) (از غیاث).
- ، ستارۀ زحل. (از برهان) (آنندراج).
- خیل البرید، اسبان چاپاری. (ناظم الاطباء). و رجوع به خیل البرید شود.
- سکهالبرید، محله ای در خوارزم، و منسوب به آن را بریدی گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به سکهالبرید شود.
- صاحب البرید، فرستندۀ رسول. (منتهی الارب). آنکه پیکان او فرستد. (مهذب الاسماء). نظیر رئیس پست در تداول امروز. رجوع به صاحب برید درردیف خود شود: صاحب خبر و برید بسر خویش منصبی بزرگ داشتی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 93).
- صاحب بریدی، شغل صاحب برید. منصبی نظیر ریاست پست امروز: که امیرک رفته بود از جهت فروگرفتن بوعبداﷲ به بلخ و صاحب بریدی بروزگار سخت خواجه. (تاریخ بیهقی).
- نائب برید، معاون صاحب برید. شغل صاحب بریدی هر شهر بنام یکی از اعیان و رجال بود و اونائبی از جانب خود به آن شهر می فرستاد.
، متصدی پست. متصدی برید: چون خواجه نامۀ برید و نسخت پیغام را بخواند گفت... (تاریخ بیهقی ص 329). نامه رسید از برید وخش... (تاریخ بیهقی ص 569).
تا تیر و مه تفحص احوال تو کنند
مه شد برید و تیر دبیر اندر آسمان.
سوزنی.
، دو فرسخ یا دوازده کرده یا مسافت دو منزل. (منتهی الارب). مسافتی بطول دو فرسخ که در آخر آن مرکب را بدل کنند. (از مفاتیح العلوم). اصل آن به معنی رسول و پیک است آنگاه بر مسافتی که پیک طی می کند اطلاق شده است و آن دوازده میل است. (از اقرب الموارد). ج، برد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، پروانک، که دو منزل پیشاپیش شیر ندا و انذار کند. (منتهی الارب). فرانق. سیاه گوش. (یادداشت دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُآ کَ لَ)
برشته شدن. کباب شدن. انشواء. (از تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). تقلّی. (از تاج المصادر بیهقی). نضج. (از دهار) :
ز تیغ تو الماس بریان شود
زمین روز جنگ تو گریان شود.
فردوسی.
من از دخت مهراب گریان شدم
چو بر آتش تیز بریان شدم.
فردوسی.
در دلو نور افشان شده، زآنجا بماهی دان شده
ماهی ازو بریان شده، یکماهه نعما داشته.
خاقانی.
گاهی ز جان بیجان شدم گاهی ز دل بریان شدم
هر لحظه دیگرسان شدم هر دم دگرگون آمدم.
عطار.
و رجوع به بریان شود.
- بریان شده، کباب شده. برشته شده. مشوی. مشویه. و رجوع به بریان شود.
لغت نامه دهخدا
(چَ دَ / دِ)
بریان سازنده. بریانی پز. کباب پز. طاهی. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
خانه برانداز. ویران کننده خانه و بنا:
نخست باید بستن مسیل چشمۀ آب
که رفته رفته شود چشمه سیل بنیان کن.
قاآنی
لغت نامه دهخدا
تصویری از بریان کردن
تصویر بریان کردن
تف دادن کباب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بریان ساز
تصویر بریان ساز
کباب پز، بریان سازنده
فرهنگ لغت هوشیار
برشته کردن، بلال کردن، تف دادن، کباب کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تخریب گر، ریشه کن، ویرانگر، مخرب، ویران ساز
متضاد: آبادگر، بنیادسوز
متضاد: بنیان گذار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برشته کن
فرهنگ گویش مازندرانی
برشته کردن
فرهنگ گویش مازندرانی